قوله تعالى: «الله نور السماوات و الْأرْض» الله نور، و النور فى الحقیقة ما ینور غیره، نور حقیقت آن باشد که غیرى را روشن کند، هر چه غیرى را روشن نکند آن را نور نگویند، آفتاب نورست و ماه نورست و چراغ نورست. نه بآن معنى که بنفس خود روشنند لکن بآن معنى که منور غیرند، آئینه و آب و جوهر امثال آن را نور نگویند اگر چه بذات خود روشنند زیرا که منور غیر نه اند، چون حقیقت این معلوم گشت بدان که: «الله نور السماوات و الْأرْض» الله است روشن کننده آسمانها و زمینها بر مومنان و دوستان مصور اشباح است و منور ارواح، جمیع الانوار منه، و همه نورها ازوست، و قوام همه بدوست، بعضى ظاهر و بعضى باطن، ظاهر را گفت: «و جعلْنا سراجا وهاجا»، باطن را گفت: «أ فمنْ شرح الله صدْره للْإسْلام فهو على‏ نور منْ ربه» نور ظاهر اگر چه روشن است و نیکو تبع و چاکر نور باطن است، نور ظاهر نور شمس و قمرست، و نور باطن نور توحید و معرفت، نور شمس و قمر اگر چه زیبا و روشن است آخر روزى آن را کسوف و خسوف بود و فردا در قیامت مکدر و مکور گردد، لقوله تعالى: «إذا الشمْس کورتْ»، اما آفتاب معرفت و نور توحید که از مطلع دلهاى مومنان سر بزند آن را هرگز کسوف و خسوف نبود و تکدیر گرد او نگردد، طلوعى است آن را بى‏غروب، کشوفى بى‏کسوف، اشراقى از مقام اشتیاق. وا نشد:


ان شمس النهار تغرب باللیل


و شمس القلوب لیست تغیب‏

و بدان که انوار باطن در مراتب خویش مختلف است، اول نور اسلام است و با اسلام نور اخلاص. دیگر نور ایمانست و با ایمان نور صدق، سدیگر نور احسانست و با احسان نور یقین. روشنایى اسلام در نور اخلاص است، و روشنایى ایمان در نور صدق، و روشنایى احسان در نور یقین، اینست منازل راه شریعت و مقامات عامه مومنان. باز اهل حقیقت را و جوانمردان طریقت را نور دیگرست و حال دیگر، نور فراست است و با فراست نور مکاشفت، باز نور استقامت و با استقامت نور مشاهدت، باز نور توحید و با توحید نور قربت در حضرت عندیت، بنده تا درین مقامات بود بسته روش خوبش باشد، از ایدر باز کشش حق آغاز کند جذبه الهى در پیوندد نورها دست در هم دهد، نور عظمت و جلال، نور لطف و جمال، نور هیبت، نور غیرت، نور قربت نور الوهیت، نور هویت، اینست که رب العالمین گفت: نور على‏ نور کار بجایى رسد که عبودیت در نور ربوبیت ناپدید گردد، و این انوار بر کمال، و قربت ذى الجلال در کل عالم جز مصطفى عربى را نیست، هر کسى را ازین بعضى است و او را کل است زیرا که او کل کمالست، و جمله جمال و قبله افضال، روى ابو سعید الخدرى قال: کنت فى عصابة فیها ضعفاء المهاجرین و ان بعضهم یستر بعضا من العرى و قارئ یقرأ علینا و نحن نستمع الى قراءته فجاء النبى صلى الله علیه و سلم حتى قام علینا فلما رآه القارئ سکت فسلم فقال: ما کنتم تصنعون؟ قلنا یا رسول الله قارئ یقرأ علینا و نحن نستمع الى قراءته، فقال رسول الله الحمد لله الذى جعل فى امتى من امرت ان اصبر نفسى معهم، ثم جلس وسطنا لیجعل نفسه فینا، ثم قال بیده هکذا فخلق القوم و نورت وجوههم فلم یعرف رسول الله احد، قال و کانوا ضعفاء المهاجرین، فقال: النبى (ص) ابشروا صعالیک المهاجرین بالنور التام یوم القیامة تدخلون الجنة قبل اغنیاء المومنین بنصف یوم مقداره خمس مائة عام».


مثل این نور همانست که مصطفى گفته‏ خلق الله الخلق فى ظلمة ثم رش علیهم من نوره».


عالمیان مشتى خاک بودند در ظلمت خود بمانده، در تاریکى نهاد متحیر شده، در غشاوه خلقیت ناآگاه مانده، همى از آسمان ازلیت باران انوار سرمدیت باریدن گرفت خاک عبهر گشت و سنگ گوهر گشت، رنگ آسمان و زمین بقدوم قدم او دیگر گشت، گفتند خاکى است همه تاریکى و ظلمت، نهادى مى‏باید همه صفا و صفوت، لطیفه‏اى پیوند آن نهاد گشت، عبارت از آن لطیفه این آمد که‏ رش علیهم من نوره.


گفتند یا رسول الله این نور را چه نشانهاست؟ گفت: «اذا ادخل النور القلب انشرح الصدر»، چون رایت سلطان عادل بشهر در آید غوغا را جایى نماند، چون سینه گشاده شود بنور الهى همت عالى گردد، غمگین آسوده شود، دشمن دوست گردد، پراکندگى بجمع بدل شود، بساط بقا بگسترد فرش فنا درنوردد، زاویه اندوه را در ببندد باغ وصال را در بگشاید، بزبان فقر گوید: الهى کار تو در گرفتى بنیکویى، بى‏ما چراغ خود افروختى بمهربانى، بى ما خلعت نور از غیب تو فرستادى به بنده‏نوازى، بى‏ما چون رهى را بلطف خود باین روز آوردى، چه بود که بلطف خود بسر برى بى‏ما.


معروف است و منقول در آثار که یکى از علماء تابعین با لشکر اسلام بغزاة روم رفت و او را باسیرى گرفتند مدتى در آنجا بماند، رومیان را دید روزى که در آن صحراى گرد آمده بودند، سبب آن پرسید، گفتند اینجا اسقفى است امام اساقفه که در چهار سال یک بار از صومعه بیرون آید و خلق را پند دهد، امروز میعاد بیرون آمدن اوست، آن مرد مسلمان بآن مجلس حاضر شد. و گویند که سى هزار کس از رومیان حاضر بودند اسقف بمنبر بر شد خاموش نشسته و هیچ سخن نمى‏گفت و خلق تشنه سخن گفتن وى، آن گه گفت سخن گفتن من بسته شد بنگرید مگر غریبى از اهل اسلام در میان شماست، گفتند ما نمیدانیم و کس را نمى‏شناسیم، اسقف بآواز بلند گفت هر که در میان این جمع است از اهل ملت و کیش محمد تا برخیزد، آن مسلمان گفت من ترسیدم که برخیزم تغافل کردم، اسقف گفت اگر شما او را نمى شناسید و او خود را نمى‏شناسد من او را شناسم ان شاء الله. پس تأمل میکرد و در رویهاى مردم تیز مى‏نگرست گفتا چشمش بر من افتاد و بتعجیل گفت: هذا هو ادن منى. اینست آن کس که من او را مى‏جویم، برخیز اى جوانمرد و نزدیک من آى تا با تو سخن گویم، مرا گفت تو مسلمانى؟ گفتم آرى مسلمانم، گفت از علماء ایشانى یا از جهال، گفتم بآنچه دانم عالمم و آن را که ندانم متعلمم و در شمار جاهلان نه‏ام، گفت من ترا سه مسأله خواهم پرسید مرا جواب ده، گفتم ترا جواب دهم بدو شرط یکى آنکه با من بگویى که مرا بچه شناختى، و شرط دیگر آنست که من نیز از تو سه مسأله پرسم، هر دو بدین عهد کردند و پیمان بستند، آن گه اسقف دهن بر گوش من نهاد و نرمک بگوش من فرو گفت پنهان از رومیان که: عرفتک بنور ایمانک، ترا بنور ایمان و توحید بشناختم که از روى تو اشراق میزد، آن گه بآواز بلند از من سوال کرد که رسول شما با شما گفته که در بهشت درختى است که در هر قصرى و غرفه‏اى از آن درخت شاخى است آن را در دنیا مثال چیست؟ گفتم مثال آن درخت در دنیا آفتاب است قرص او یکى و در هر سرایى و حجره‏اى از شعاع وى شاخى است، اسقف گفت صدقت، دوم مسأله پرسید که رسول شما خبر داد که اهل بهشت طعام و شراب خورند و ازیشان هیچ حدث نیاید آن را در دنیا مثال چیست؟ گفتم الجنین فى بطن امه یتعذى و لا یتغوط.


اسقف گفت صدقت، سوم مسأله پرسید که رسول خدا خبر داد که روز قیامت لقمه‏اى و ذره‏اى و حبه‏اى صدقات در میزان چون کوهى عظیم باشد آن را در دنیا مثال چیست؟


گفتم بامداد که آفتاب بر آید یا شبانگاه که فرو مى‏شود طللى که بذات خویش کوتاه بود چون پیش آفتاب بدارى دراز بود و بسیار نماید، اسقف گفت صدقت، پس مسلمان از وى پرسید ما عدد ابواب الجنان؟ فقال ثمانیة، قال و ما عدد ابواب النیران فقال سبعة؟ قال ما الذى هو مکتوب على ابواب الجنة؟ مسلمان گفت چون از وى این سوال کردم که بر در بهشت چه نوشته است اسقف فرو ماند جواب نمیداد رومیان گفتند جواب ده تا این مرد غریب نگوید که اسقف نمیداند، اسقف گفت اگر این جواب ناچارست با زنار و صلیب راست نمیآید، زنار بگشاد و صلیب بیفکند و بآواز بلند گفت: المکتوب على باب الجنة لا اله الا الله محمد رسول الله. رومیان این سخن شنیدند سنگ انداختند و دشنام دادند، اسقف روى بآن غریب کرد گفت از قرآن هیچ چیز حفظ دارى؟ گفت دارم و این آیت بر خواند «و الله یدْعوا إلى‏ دار السلام» اسقف بگریست آن گه بآواز بلند گفت اى مردمان از دیده ما حجاب برداشتند آنک از آسمان میآیند هفتصد ملک با هفتصد هودج آراسته که در آن هودجها ارواح شهداء بآسمان برند و من یقین میدانم که از شما هفتصد کس با من موافقت کنند اکنون درین کرامت نگرید تا از هیچ خصم نترسید و باک ندارید، آن گه جمعى بسیار ازیشان صلیب بشکستند و زنار بگسستند و مسلمان شدند، و آن منکران و ناگرویدگان ایشان را مى‏کشتند و اسقف را نیز بکشتند، آن گه کشتگان را بشمردند هفتصد کس بودند یکى بیش نه و یکى کم نه. مقصود از این حکایت آنست که نور آن مومن موحد در میان مشتى جاحد و کافر میتافت تا اسقف بدید و آن کار برفت. اى جوانمرد اگر مددى از نور غیب بنام تو فرستد غازى از روم چنان اسیر نبرد که آن مدد نور ترا اسیر برد، لکن بهیچ علت فرو نیاید و بهیچ سبب سفر نکند، «مثل نوره» جماعتى مفسران گفتند این «ها» اشارت است بمصطفى صلوات الله علیه که خلقتش نور بود و خلعتش نور بود و نسبتش نور بود، ولادتش نور بود و مشاهدتش نور بود و معاملتش نور بود و معجزتش نور بود، و او خود در ذات خود نور على نور بود، مهترى که در روى او نور رحمت، در چشم او نور عبرت، در زبان او نور حکمت، در میان کتف وى نور نبوت، در کف او نور سخاوت، در قدم او نور خدمت، در موى او نور جمال، در خوى او نور تواضع، در صدر او نور رضا، در سر او نور صفا، در ذات او نور طاعت، در طاعت او نور توحید، در توحید او نور تحقیق، در تحقیق او نور توفیق در سکوت او نور تعظیم، در تعظیم او نور تسلیم. شعر:


ان الرسول لسیف یستضاء به


مهند من سیوف الله مسلول‏

قال الحسین بن منصور: فى الرأس نور الوحى و بین العینین نور المناجاة، و فى السمع نور الیقین، و فى اللسان نور البیان، و فى الصدر نور الایمان، و فى الطبائع نور التسبیح، فاذا التهب شی‏ء من هذه الانوار غلب على النور الآخر فادخله فى سلطانه، فاذا سکن عاد سلطان ذلک النور اوفر و اتم مما کان، فاذا التهب جمیعا صار نورا على نور. «یهْدی الله لنوره منْ یشاء» یهدى من یشاء بنوره الى قدرته، و بقدرته الى غیبه، و بغیبه الى قدمه، و بقدمه الى ازله و ابده، و بازله و ابده الى وحدانیته.


«فی بیوت أذن الله أنْ ترْفع» یک قول آنست که ترفع فیها الحوائج الى الله، این بیوت مسجدهاست که بندگان در آن دعا کنند قصه نیاز خویش بالله بردارند و حاجتها عرضه کنند، نیکو نبود که بنده خود را دستمال اطماع هر کس کند و حق جل جلاله بخودى خود آنچه بایست و دربایست اوست او را ضمان کرده بشر حافى گفت: امیر المومنین على (ع) را بخواب دیدم گفتم مرا پندى ده گفت: ما احسن عطف الاغنیاء على الفقراء طلبا لثواب الله، و احسن من ذلک تیه الفقراء على الاغنیاء ثقة بالله چه نیکوست شفقت توانگران بر درویشان بر امید ثواب و از آن نیکوتر تکبر درویشانست بر توانگران اعتماد بر کرم حق جل جلاله «یسبح له فیها» یعنى فى المساجد، فان المساجد بیوت العبادة کما ان القلوب بیوت الارادة، ثم العابد یصل بعبادته الى ثواب الله، القاصد یصل بارادته الى الله، و یقال القلوب بیوت المعرفة و الارواح مشاهد المحبة و الاسرار مجال التجلى.


«رجال لا تلْهیهمْ تجارة و لا بیْع عنْ ذکْر الله» لم یقل لا یتجرون و لا یشترون و لا یبیعون بل قال: «لا تلْهیهمْ تجارة و لا بیْع عنْ ذکْر الله» فان امکن الجمع بینهما فلا بأس و لکنه کالمتعذر الا على الاکابر الذین تجرى علیهم الامور و هم عنها مأخوذون.


صفت آن مردانست که کسب ظاهر ایشان را باز ندارد از ذکر الله، ظاهرشان با خلق باطنشان در شهود اسماء و صفات حق، مردانى که طلب ایشان را عدیل، و ذکر ایشان را دلیل. و مهر ایشان را سبیل، دنیا در چشم ایشان قلیل. مردانى که ذکر الله ایشان را شعار، مهر الله ایشان را دثار، درگاه لطف الله ایشان را جاى و قرار، همتشان منزه از اغیار، جمال فردوسند وزین دار القرار، مغبوط مهاجرانند و محسود انصار، بر زمین همى روند و همى کند بایشان افتخار. رجال مردانى که بر سرشان تاج و کلاه نه در دلشان جز دوستى الله نه، در کوى دوست ایشان را رفیق و همراه نه، اذا عظم المطلوب قل المساعد، چه زیان دارد ایشان را چون در دنیا نفایه بازارهااند، قلب همه نقدهااند. عیب خواجگانند و رد همسایگان. لکن نامشان در جریده دوستان، بر داشتگان لطفند، و نواختگان رحمان، دلشان پیوسته بحق نگران، نشستنشان بر خاک، خفتنشان بر زمین، دستشان بالین، خانه‏شان مسجد، چه زیان دارد ایشان را این فقر و فاقت چون بیک اشارت چشم ایشان جهانیان را باران دهند، و بیک نظر دل ایشان کافران را هزیمت کنند، و بیک اندوه دل ایشان جبرئیل را فرا راه کنند که: و لا تعْد عیْناک عنْهمْ. ذو النون مصرى گفت: وقتى باران نمیامد و مردم بغایت رنجور بودند و قحط رسیده، جماعتى باستسقا بیرون رفتند من نیز موافقت کردم سعدون مجنون را دیدم گفتم: خلقى بدین انبوهى که مى‏بینى گرد آمده و دستهاى نیاز سوى او برداشته چه بود که تو اشارتى کنى؟ گفتار وى بآسمان کرد همین کلمه گفت: بحق ما جرى البارحة. بحق آن رازى که شب دوشین رفت، هنوز کلمه تمام نگفته بود که باران باریدن گرفت تا بدانى که اشارت دوست بر دوست عزیز بود.


«و الذین کفروا أعْمالهمْ کسراب» الى قوله: «و منْ لمْ یجْعل الله له نورا فما له منْ نور» ضرب الله مثل المومن و الکافر فجعل اعتقاد المومن نورا و فعله نورا و مآله فى القیامة الى النور، کما قال تعالى: «نور على‏ نور». و جعل اعتقاد الکافر ظلمة و فعله ظلمة و مآله فى القیامة الى الظلمة، کما قال تعالى: «ظلمات بعْضها فوْق بعْض» ثم قال: «و منْ لمْ یجْعل الله له نورا فما له منْ نور» قال الواسطى: ان الله لا یقرب فقیرا لاجل فقره و لا یبعد غنیا لا جل غناه، و لیس للاعراض عنده خطر حتى بها یصل و بها یقطع و لو بذلت له الدنیا و الآخرة ما وصلک به و لو اخذتها کلها ما قطعک به قرب من قرب من غیر علة و بعد من بعد من غیر علة کما قال عز و جل: «و منْ لمْ یجْعل الله له نورا فما له منْ نور».